روز سه شنبه 93.9.4............
تو را تنها نشستم ......شیدا و عاطی هم با هم بودن.........
باز هم سوار اتوبوس شدنی بند کوله پشتیم گیر کرد به دستیه یکی از صندلی ها...........سوژه شده ها.........
تو راه خوش گذشت.......وقتی که رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم هوا فوق العاده خنک بود و بارون گرفت........
من به عنوان مهمان رفتم سرکلاس عاطی و شیدا که ریزپردازنده داشتن.........
شیدا و عاطی کنفرانس داشتن.....
اول شیدا کنفرانس داد و بعد هم عاطفه..........
ساعت 9:50 رفتیم اونیکی ساختمون واسه کلاس زبان ماشین........
بعداز تموم شدن کلاس دوباره راهی ساختمون اداری شدیم ........کارمون که تموم شد رفتیم سواره اتوبوس بشیم برگردیم تهران.......
بارون شدید شد......من گفتم بریم اتوبان......شیدا گفت بریم ترمینال........درنتیجه من تنها رفتم اتوبان و شیدا و عاطی رفتن ترمینال.......اولین اتوبوس که اومد برگشتم تهران.......راه ها افتضاح بود.....خودم به عینه چند تا تصادف دیدم ........رسیدم ......رفتم که کارت بزنم و از گیت رد بشم دیدم شیدا و عاطی هم رسیدن.......
عاطفه: زینب کجــــــــا بودی؟؟؟.....کی رسیدی؟؟؟؟؟تو مگه زودتر از ما راه نیفتادی؟؟؟؟.....
شیدا: دی.....
زینب: همین الان رسیدم.....راه ها شلوغ بود......خیلی وایستاد....رفت گازوئیل زد.......کلا 5 تا بودیم.......
و راه افتادیم و بقیه راهو باهم رفتیم.......یه جایی که قرار بود منو شیدا از مترو پیاده بشیم به عاطی گفتم پاشو بریم.....گفت کجا؟ گفتم میخوام واست سالار بخرم.......گفت نه قربونت هوا سرده مررسی.......گفتم نمیری پارک لوله؟؟؟....منو شیدا میخواینم بریم.....پاشو تو هم بریم داشت میخندید......در مترو که باز شد دستشو گرفتم گفتم بیا بریم دیدم اومد........
در تمام مسیری که میخواستیم از مترو خارج بشیم گفتم عاطی من یه چیزی گفتم تو چرا سریع گوش دادی و پیاده شدی؟؟؟؟؟.......ساعت 2:20 اینا بود که پیاده راهی پارک شدیم.........رفتیم یه ینم ساعتی عکس اینا انداختیم و شیدا و فرستادیم خونشون و خودمون پیاده اومدیم اتوبوسا و خداحافظی........
ساعت 4:40 رسیدم خونه و سریع نماز...........
روز چهارشنبه 93.9.5 : صب بازم خسته بودیم......منو عاطفه و الهام........
منو عاطی باهم نشستیم و الهام صندلی جلویی من......
هوا فوق العاده مه بود........چشم چشم رو نمیدید........
عاطی: زینب بیا پیاده نشیم.....سرده........
عاطی: زینب بیا این پشت صندلی ها قایم شیم برگردیم تهران........
الهام خواب بود.....نزدیکای دانشگاه گفتم عاطی بیا الهام رو بیدار کنیم......یه دستمال کاغذی برداشتم نوکشو زدم به بینی ش...سریع از خواب پرید.....بیچاره تو خواب شوکه شد و من خیلی ترسیدم............گفت یک بود ؟ عاطی گفت زینب بود خندید......ولی من عذرخواهی کردم گفتم ببخشید ترسیدی؟....گفت نه بابا.......گفتم بیدارت کنم تا پیاده بشیم لود بشی سه تایی کلی خندیدیم...........
بازم پساده شدنی بارون شدید میومد و دویدیم به سمت داشگاه......ریاضی مهندسی داشتیم.............
استاد فصل 5 رو تموم کرد و فصل 7 رو تا نیمه درس داد........
ظهر الهام و عاطفه رفتن تهران چون دیگع کلاس نداشتن....نمازمو خوندم و رفتم ساختمون اداری .......
من و الهام (ک) و 3-4 نفر دیگه امتحان آز-شبکه داشتیم.......
خوب بود خدا کنه اینم 20 بشم..........
عصر رسیدم خونه............
نظرات شما عزیزان: